دستنوشته های علی ترک

از روستا تا ...

از روستا تا ...

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

خب خب خب سال به سال زندگیم کلاف سردرگم تری پیدا میکنه

اینطوری که : مهندسی مکانیک  /ارشد مدیریت mba / طراحی سایت/ انگلیسی قوی / درگیری های شدید پدر با پرورش و باغ و فلان و بیسار / بعد مریضی خواهرم /درآمد مستقل نداشتن خودم / مهارت های مختلف توی نرم افزارهای مکانیکی تا تحلیل بورسی و ... / پول و درآمد صفر مطلق ! ع مگه میشه آقای کهنمویی ؟ بله که میشه !

همه و همه دست به دست هم داده تا سردرگم ترین آدم بشم و توی تصمیم گیری ها خیلی ضعیف عمل کنم ... البته اینا جدای از ویژگی های شخصیتی به قدرت ضعیف ذهنی یا اختلال روانی هم شبیه هست که نمی تونم خیلی خاص عمل کنم . البته مشکل اینه در جمع افراد ضعیفی قرار بگیری که این همه سرمایه گذاری شخصی رو قبول نکنن و چشم همه  به یه درآمدی باشه که مثلا وابسته نباشی و حرفی هم پشتت نباشه ...

یعنی میخوام بگم این مدل زندگی به درد کسی میخوره که از رفاه مالی نسبی برخورداره ... یعنی امکانات زندگیش در حد سالی 60 میلیون و بالاتره ! گفتم امکانات زندگی نه درآمد ... یعنی ارزش چیزایی که در اختیارش هست ... لازم نیست حتما واسه خودش باشه ... میتونه ماشین بابا ... دوستای خوب ...سفر خانوادگی خوب و ...

حالا استراتژی چی میگه ... میگه وقتی چنین جایی رو تصور میکنی باید خودتو درش قرار بدی ... 

خب تصمیم چی میتونه باشه ... برم رو کاغذ بنویسم چرک نویس کنم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۱۲
یک دانشجوی mba

خب 10 روزی میشه که روستا هستم ... در واقع از شهر دورم .. اینجا خیلی اسپیس خوبه فضا به اندازه کافی هست ...صدای پرنده ها خیلی خوبه مخصوصا توی دشت دم صبح ... فقط چیزی که جالب نیست این خونه ی روستای خیلی به شدت معمولی ما هست ... و همچنین باغ که به همین ترتیب بهم ریخته به نظر میاد ... اینا رو درست کنم اینچا بهشته ... 

امروز دو هزار تا جوجه رو واکسن نیوکاسل و توی چشمشون هم ویتامین b-12 ریختیم به همراه جناب دکتر فیلانی ...

این لابلا کتاب پایان نامه امم رو هم میخونم ... فردا که دوباره باید برم شاهرود ... در مجموع راضیم از وضعیت یه سری کاستی داره اما خب همینه . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۵
یک دانشجوی mba

یه هفته شد که اومدم روستا ؟ نمی دونم تایم هم از دستم در رفته . امروز 8 تا 11 صبح مشغول عوض کردن ظرف های آب و غذای بوقلمون ها بودم. بعدش هم یکم جابجایی وسایل تخت و تلویزیون به خونه کارگری کنار سالن پرورش بوقلمونا ... ساعت 2 اومدم خونه و تا 4.5 ناهار و خواب و دوباره رفتم سالن بوقلمونا ... اها راستی سرظهر که اومدم خونه داشتم گروه های تلگرامی گوشیمو نگاه میکردم و گروه وبمستری یکی از بچه هاش نوشته بود نویسنده میخواد و رفتم پی وی صحبت که آره یه نویسنده برای محتوی سئو سایتش میخواد و به توافق رسیدیم کلمه ای 6 تومن ترجمه کنم براش. خلاصه عصری دوباره دو سه ساعت ظرف آب و غذای بوقلمونا رو عوض کردم اما خسته تر ! کار تکراری صبح رو داشتم انجام میدادم :/ دوباره 8 شب برگشتم خونه و بعد شام شروع کردم به ترجمه اولین مطلب که تازه الان که 11:40 شب هست تموم شد. 1360 کلمه ... حدود 8 هزارتومن ... خوبه دیگه . درسته خسته میکنه آدمو از جلو لاف زدن های الکی آدم رو هم میگیره کار کردن ! ... چی شد به این نتیجه رسیدم ؟

شما به آدم هایی که کار میکنن نگاه کنید ، لاف نمی زنن و به قول معروف گاز خالی نمی دن. هرجا دیدی یکی داره میگه آره ببینید من چه راحت موفق شدم و زندگیم اوکیه بدونین داره یه جایی مفت بری میکنه یا کار رو یکی دیگه انجام میده و منفعتش فقط بهش میرسه . با آدم های گاز خالی نشست و برخاست نکنید که بدبخت میشید چون اونا به یه جایی وصل هستن که دارن گازش رو میدن .. شما وصل نباشید و بخواین تقلید کنید دو روز دیگه به بدبختی خودتون پی می برید .

بله من یک سال تمام لاف و حرف مفت بودم ... بگذریم . حالا روی آوردم به انواع و اقسام کارهای مختلف تا بلکه نقشه فرارمو ازین مملکت بکشم :|

 حالا میگی دلت خوشه تو هم ها ... باز لاف میزنی و گاز خالی میدی چرا .. فرار از مملکتت کجا بود .. فعلا متن هاتو ترجمه کن دلت خوشه ... هه آره ... از دور که می بینم قشنگه ... نزدیک که میشم به خودم و واقعیت الانم اون نیس اما چاره چیه ... یه کور سوی امید که آدم باید داشته باشه بالاخره .

امروز اخبار گفت نتایج کنکور دکتری رو هم میزنه هنوز که نزده ... یعنی رتبه یک رو میارم !؟ :))) به رتبه 70 هم راضی ام. :)))))))))) 

گاز خالی پز عالی :D هستم عوض هم نمیشم ... یعنی الان چون توی بدبختی هستم گاز خالی نمیدما ... دوباره پس فردا یه چی دستمونو بگیره همون علی سابق میشم ... فکر کنم ژنتیکی علاقه به شوآف کردن دارم.

شما گاز خالی میدید ؟ خوبه یا بده ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۱
یک دانشجوی mba

خب اینم از روستا ...

امروز اومدم و سالن رو برای آوردن جوجه ها آماده کردیم. اما می بینی دایره آدم های اطراف از یه تعداد مشخص و معلومی نه بیشتر میشه نه عوض میشه . اینجای زندگی مسخره اس ... شایدم زندگی همش همینه خب. پول نداری واسه اونایی که میتونن پول خرج کنن پول خرج کنی و میمونی با نداری و ... بعد توی یه جمع که میشنی میگن 25 ساله ات شده اما به هیچ جا نرسیدی ...بعد میری تو فکر ... خب آره دیگه مدرک فوق لیسانس از دانشگاه دولتی بجز خودت به درد کسی نمیخوره که . وقتی به درد کس دیگه ای هم نخوره یعنی واقعا خبری نیست . خنده ی بناگوش در رفته ای باید بکنی به وضعیتت لااقل آخرین کاریه که شادت میکنه. هیچوقت توی تصوراتم نبود که توی 25 سالگی اینقدر احساس بدبختی و بیچارگی کنم . خب یعنی زنده میمونم نگران نباش اما وقتی توی 25 سالگی جرات نمی کنی کسی رو دوست داشته باشی یا دوست داشتنت رو نشون بدی خب چی هستی ؟ اوکی میگی برو کار کن . با این خونواده ی درب و داغونی که دورهم جمع شدیم الان ... پول خرج میشه اما به خودمون هیچی هیچی نمیماسه . بازم مسخره اس. بگذریم .


اسمش و*** بود . خب دوستش داشتم.چی شد یاد اون افتادم . یادش نیفتادم . همیشه بهش فکر میکنم. روزی نشده عکس پروفایل تلگرامشو نگاه نکنم. جداشدن مون مسخره ترین شکلی که میتونستم درست کنم براش بود . بگذریم .


خب این حجم از گند زدن طبیعیه ؟ قطعا نه . تجربه میشه ؟ بدرد چندسالگی قراره بخوره وقتی فقط یکبار 24 ساله ای . اینجاس که میگن آب قطعه .


نمی دونم گلیم خودمو چطوری از اب بکشم بیرون . هروقت ما اومدیم یکی رو وارد کسب و کار کنیم یه گندی توش خورد و خراب شد . اون از اون یکی که یه سال براش کار کردیم هیچی به هیچی با 0 تومن وارد شدیم با 0 تومن خارج شدیم بعد از یکسال . البته اخرش چون خسته شده بودم با یه گند زدن تو کار اومدم بیرون .بازم بگذریم . بذارین رو حساب بد بودنم . اینجا قرار نیست اخرش بگم من خوبم . گند زدن گند زدنه .


میدونی تا وقتی یه بیگ پیکچر نداشته باشی هرگوهی بخوری تهش همینه .  خسته شدم از نوشتن . برم فکر کنم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۷
یک دانشجوی mba

خب به اولین مطلب این بلاگ خوش اومدید. من علی هستم . ملقب به علی ترک ٬ میخوام توی این چندسال که از امروز آغاز میشه ماجراجویی اینجا براتون بنویسم. امروز ۱۳ فروردین ۹۶ هست و میدونم بزودی فروردین ۹۸ هم میرسه و نزدیکه ... پس بزن بریم .

خب از بیوگرافی خودم که بگذریم امروز میخوایم بریم روستا ... 

استارت همه چی ازونجا شروع میشه .

به قول پزشک دهده : من یک پزشک اهل بوستون هستم. توی بوستون بهم اجازه فعالیت ندادن . اومدم به روستا تا خودمو اثبات کنم ....

داستان منم قراره همینطوری شروع بشه . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۲۴
یک دانشجوی mba